
یکی بود، یکی نبود، چوپانی بود که هر روز، گلهی گوسفندانش را به چرا میبرد. این چوپان، همیشه دوست داشت سربهسر مردم بگذارد برای همین، یکدفعه فریاد می زد:« گرگ آمد... گرگ آمد!»
واحد فعالیت: صداقت و راستگویی
یکی بود، یکی نبود، چوپانی بود که هر روز، گلهی گوسفندانش را به چرا میبرد. این چوپان، همیشه دوست داشت سربه سر مردم بگذارد برای همین، یکدفعه فریاد می زد: « گرگ آمد... گرگ آمد!»
مردم که صدای او را می شنیدند، به سرعت، هرچه دم دست داشتند برمیداشتند و برای کمک به چوپان میدویدند. آن وقت چوپان شروع به خندیدن میکرد و میگفت: «شوخی کردم!»
وقتی چندبار این کار را تکرار کرد، مردم تصمیم گرفتند که دیگر به او کمک نکنند و حرفش را قبول نکنند و اسم او را چوپان دروغگو گذاشتند.
تا اینکه یک روز واقعاً گرگی بزرگ و گرسنه به گلهی گوسفندان چوپان حمله کرد. چوپان که خیلی ترسیده بود از درختی بالا رفت؛ هی فریاد زد گرگ آمد، گرگ آمد... اما مردم که فکر میکردند که چوپان باز هم دروغ میگوید، به آن اهمیتی ندادند. گرگ وحشی همهی گوسفندان گلهی چوپان دروغگو را پاره کرد. چوپان که از بالای درخت مشغول تماشا بود، با ناراحتی دست رو دستش میزد و میگفت: «ایکاش هیچ وقت دروغ نگفته بودم! فهمیدم که خداوند آدمهای دروغگو را دوست ندارد... مردم هم همینطور... نه دروغگو را دوست دارند، نه دیگر حرفش را باور می کنند! »
نشر لک لک
منبع: آموزش مفاهیم دینی به خردسالان، راهنمای آموزش قصه